سالها پیش از این، در بهاری زیبا، در غروبی غمگین، در سکوتی سنگین
ما به هم بر خوردیم.
من برای دل تو، تو برای دل من، آن بهار زیبا
تو هزاران فتنه در نگاهت خفته، من به دنبال نگاهت به بلا افتاده.
روزها در پی هم
تو جدا از من و فارغ از غم، من و غم دست به هم، از گذر گاه زمان می گذریم.
تو سراپا شادی، غرق در نشئه ی این آزادی
غافل از سلسله ی بند نگاهت بودی
که در آن این دل بیچاره ی من بی خبر گشت اسیر.
من در اندیشه ی زیبایی آن فصل بهار، در زمستانی سرد، با دلی رفته ز دست
زیر لب می گویم:
کاش میشد به تو گفت که تو تنها سخن شعر منی
کاش می شد به تو گفت که تو تنها از برای دل نومید منی
کاش می شد به تو گفت تو مرو،دورمشو ازبر من، تو بمان تاکه نمیرددل من.